تابش قطره

فروغ قطره ای در خلوت تنهایی

تابش قطره

فروغ قطره ای در خلوت تنهایی

تابش قطره

بهانه ای برای بیان برخی معارف دین مبین اسلام و آموزه های مکتب اهل بیت علیهم السلام و مطالب مورد نیاز زائران و مسافران سفر معنوی حج و عمره و عتبات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انتقام» ثبت شده است

 

«هند» دختر نعمان یکى از زیباترین زنان عرب بود. وقتى اوصاف زیبائى او به اطلاع حجاج بن یوسف رسید، از وى خواستگارى نمود، و با صرف اموال بسیارى او را به همسرى خود درآورد.

هنگام عقد، حجاج تعهد نمود که علاوه بر مهریه ، دویست هزار درهم نیز به وى بدهد.

هند بعد از ازدواج ، به اتفاق حجاج به« معره» شهر پدرش واقع در سوریه رفت و مدتى طولانى در آنجا به بردند. هنگامى که حجاج از طرف عبدالملک مروان به حکومت «عراقین » یعنى عراق و ایران آن روز که جمعا یک ایالت امپراطورى او را تشکیل مى داد، منصوب شد، هند نیز با حجاج به عراق رفت و در آنجا زندگى خود ادامه دادند.

هند از این وصلت ناراضى بود و از زندگى با حجاج رنج مى برد ولى آن را پنهان مى داشت و سخنى بر لب نمى آورد.

روزى حجاج غفلتا وارد خانه شد و دید که هند خود را در آئینه تماشا مى کند. حجاج در گوشه اى ایستاد، و به طورى که هند او را نبیند حرکتش ‍ را زیر نظر گرفت ، و گوش داد ببیند چه مى گوید.

هند در حالیکه رخسار زیبا و اندام دلرباى خود را در آئینه مى نگریست ، اشعارى بدین مضمون زیر لب زمزمه مى کرد:

هند یک زن شایسته عرب و از دودمان دلاورانست ، ولى افسوس که با قاطرى جفت شده است .

پس اگر انسانى بزاید، آفرین بر او! و چنانچه قاطرى زائید، آنرا از« قاطر» آورده است ، و جاى تعجب هم نیست !!

حجاج از شنیدن سخنان نیشدار هند سخت برآشفت و دانست که وى از همسرى با او چقدر رنج مى برد و از زندگى خود در سراى او ناراضى است .

از این رو بدون اینکه هند ملتفت شود، از همانجا برگشت و از آن روز دیگر با وى سخنى نگفت و همبستر نشد.

مدتى بعد به فکر افتاد هند را طلاق دهد. براى انجام این کار شخصى به نام «عبدالله طاهر» از نزدیکان خود را با وکالت نزد هند فرستاد، و دویست هزار درهم به او داد و گفت : اى پسر طاهر! بدون مقدمه و تشریفات ، هند را با دو کلمه طلاق بده ، سپس این مبلغ را که تعهد کرده بودم علاوه بر مهریه به وى بدهم ، به او تسلیم کن و برگرد.

عبدالله هند را ملاقات کرد و گفت : حجاج مى گوید: مدتى نزد ما ماندى ، و زیاد هم ماندى ! تو به خیر و ما به سلامت ، این هم دویست هزار درهمى که از ما مى خواستى !

هند بلادرنگ گفت : اى پسر طاهر! گوش کن ! به خدا قسم ، آن روز که من نزد حجاج بودم ، از همسرى با وى خدا را شکر نکردم ، و امروز هم که از او جدا مى شوم پشیمان نیستم !

این دویست هزار درهم را نیز به شکرانه مژده اى که به من دادى ، که از سگ خاندان «ثقیف » خلاص شده ام ، یکجا به تو بخشیدم . برگرد و جریان را به او اطلاع بده !

بعد از چندى ماجراى طلاق هند دختر نعمان به گوش عبدالملک مروان رسید، و از زیبائى او داستانها شنید. عبدالملک دستور داد، هند را برایش ‍ خواستگارى کنند.

هند در جواب خلیفه نامه اى نوشت که بعد از عنوان چنین بود:

«امیرالمؤ منین ! بداند که : سگ در این ظرف زبان زده است !» وقتى عبدالملک نامه هند را خواند شیفته فهم و کمالش شد و از آن مضمون که براى حجاج گفته بود خندید. سپس نامه اى به وى بدین گونه نوشت :

«هرگاه سگ در ظرفى پوز کرد، باید هفت مرتبه طبق دستور شرع ، آن را شست ، که یک بار آن با خاک است ، و بعد از تطهیر ظرف ، استعمال آن حلال است » و با این کنایه به هند خاطرنشان ساخت که بعد از انقضاى عده طلاق ، زن هر کس بوده ، ازدواج او با دیگران بلامانع و گوارا است .

هند بعد از خواندن نامه خلیفه نتوانست پاسخ منفى بدهد، ناگزیر نامه دیگرى به این شرح به وى نوشت :... من از اینکه به همسرى خلیفه درآیم حرفى ندارم ،

ولى قبل از عقد شرطى مى کنم . اگر خلیفه سؤ ال کند که آن شرط چیست ؟ مى گویم : باید حجاج مهار شترم با به دوش بگیرد و مانند روزگارى که گمنام بود، پیاده از« معره » تا «شام » نزد خلیفه بیاورد!

عبدالملک نامه را گشود و خواند و مدتى از ظرافت طبع و ذوق لطیف هند خندید، آنگاه نامه اى براى حجاج به عراق نوشت و طى آن نامه آن او را ماءمور ساخت که طبق درخواست هند نامزدى وى ! پیاده و پا برهنه ، مهار شترش را گرفته و از معره به شام بیاورد!!

حجاج بعد از اطلاع از ماجرا با همه سنگینى آن ماءموریت جانکاه ، چاره اى جز اطاعت امر خلیفه ندید. ناگزیر به هند پیغام داد که حسب الامر خلیفه خود را آماده سفر شام کند.

سپس با هیئتى مرکب از شخصیتهاى بانفوذ عراق به معره رفت ، و آمادگى خود را براى بردن « هند» اعلام داشت .

« هند» هم بار سفر بست و مهیاى حرکت شد. آنگاه در کجاوه مخصوص نشست ، و در حالى که کنیزان و نوکرانش در کجاوه هاى دیگر نشسته و اطراف شترش را گرفته بودند، « معره » را به قصد« شام » ترک گفت .

حجاج نگون بخت نیز مهار شتر هند زن زیبا و شیرین زبان سابق خود را به دست گرفته و با پاى برهنه آنرا مى کشید. هند که از این تصادف و موفقیت از شادى در پوست نمى گنجید، گاهى از میان کجاوه سر بیرون مى آورد و با « هیفاء» دایه خود حجاج را ریشخند مى کردند، و به سیه روزى وى مى خندیدند!
هوا گرم و هند در کجاوه ناراحت شده بود. از اینرو به هیفاء گفت : پرده کجاوه را به یک سو بزن تا بتوانم از نسیم ملایمى که مى وزد استنشاق کنم . دایه نیز پرده را به یک سو زد. در این موقع نگاه هند به صورت حجاج افتاد و بى اختیار خنده اش گرفت !...

حجاج که از این خنده معنى دار سخت ناراحت شده بود فى الحال این شعر را خواند:


 
اى هند! هر چند امروز به من مى خندى ، ولى آن شبهائى را از یاد مبر، که مانند لباس چاک چاکى تو را از خویش دور مى کردم !
هند نیز با دو شعر به مضمون زیر به وى پاسخ داد:

وقتى که روح ما سالم باشد، از فقدان مال و ثروت چه باک داریم ؟
مال به دست مى آید و عزت گذشته برمى گردد،

اما در صورتى که خداوند انسان را از مهلکه نجات دهد!

هند در میان راه پیوسته مى گفت و مى خندید و حجاج را به مسخره مى گرفت : حجاج هم چاره اى جز سکوت و سوختن و ساختن نداشت ! همین که به نزدیک شام رسیدند، هند سر از کجاوه بیرون آورد و یک سکه طلا به زمین افکند، سپس حجاج را مخاطب ساخت و گفت : اى ساربان ! یک درهم نقره از دست من به زمین افتاد آنرا بردار و به من بده !

حجاج نگاهى به زمین کرد و به جاى درهم نقره یک سکه طلا دید، از این رو به هند گفت آنچه به زمین افتاده است یک سکه طلا است .

هند: نه ، یک درهم نقره بود.

حجاج : نه ، خیر یک سکه طلا است !

هند که منتظر فرصت بود، و مى خواست این سخن را از زبان حجاج بشنود گفت : خدا را شکر مى کنم که اگر من یک درهم نقره از دست دادم ، در عوض یک سکه طلا به من داد! و با این سخن اشاره به طلاق خود از حجاج و ازدواج با خلیفه عبدالملک مروان نمود، سپس وارد شام شد و به همسرى خلیفه درآمد.

منبع : داستانهای  ما نوشته مرحوم علی دوانی

  • جواد حسینی کاشانی